یاد مادربزرگ   2009-02-27 21:37:26

مهستی جان نوشته بودی از داستان بلور خانم خوشت آمده. میدانم که یاد مامان بزرگ افتادی وقصه هایش.
بلاخره یکی باید به او رفته باشد.از داستان سرایی میگویم وگرنه ما کجا واو کجا.این داستان ادامه دارد
ومابقی اش راخواهم نوشت.اینجا بارانی ومه آلود است.مدتی است رنگ آفتاب ندیده ایم.اما من در دلم آفتاب دارم.آفتابی از مهربانیهای آنهایی که دوستشان دارم.آفتابی از خاطرات کودکی ونوجوانیم در شهری که در هیچ کجای دنیا نظیر ندارد.شهری که بی آفتابی را هرگز تجربه نکرده است.بقول شاعری که اسمش به خاطرم نیست (اگربه خانه ما بی توآفتاب آمد زما مرنج که این کوتهی زدیواراست.).در آن دیار غریب تحت هیچ شرایطی آفتاب از تابیدن باز نایستاده است.ومن بایاد آن دیار زندگی میکنم ودیگران نیز.جای شکرش باقی است که این اینترنت دنیا را کوچک کرده ونامه هایمان زیاد در راه نمیماند.روزگاری دور نیست که زیر پتو میخزیدیم و با صدای مهربان مامان بزرگ قصه نارنج وترنج میشنیدیم وتوبا چشمان بیدارت که از خواب در آن نشانی نبود به جایی آن سوی پنجره خیره میشدی ودختران نارنج وترنج رامجسم میکردی آنطور که مادر بزرگ برایمان توصیف میکرد.وزندگی درست همینجایش زیباست. بایاد او که قصه گفتن بما آموخت.


سارا  2009-02-28 09:38:59
عمه نوری مطابتون رو خوندم , خیلی لطیف و دلنشین بود .منتظر نوشته های جدیدترتون هستیم (خانوادگی)


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات